داستان سرمای عشق

ساخت اسم

ارتباط از طریق یاهو مسنجر
1
محل تبلیغات شما
2
محل تبلیغات شما
3
محل تبلیغات شما

عضویت درخبرنامه

تبلیغات شما

برگ گرافیک

داستان سرمای عشق
بازديد : 1007

سرمای عشق-قسمت اول 1
 
من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.

اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.

کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده!

یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟

اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد.

من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد....

 




برچسب ها : ,
می پسندم نمی پسندم

مطالب مرتبط

بخش نظرات این مطلب


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







[تبادل لگو با ما]

Friends
تمامی حقوق مطالب برای این سایت محفوظ میباشد. قالب طراحی شده توسط: برگ گراف و ترجمه شده توسط : قالب گراف